خيلي سرد.
حيوانات و آدم ها بازي مي كردند و گاه هم از سرما مي مردند.
من خبر شدم از مردن يك آدم در روزي برفي.
و ديدم مردن موشي را آن هنگام كه برف ها آب میشدند و او پايين نرده در حلقهی مرزي دو حياط ، آرام مرده بود.
كسي هم خبر از مرگش نداد. .
برايش حرف زدم . گفتم او توسط من ديده شد. گفتم به او كه مي دانم چقدر رنج كشيده از سرما و بي غذايي . دركش كردم كه طبيعت زيستي اش را آسيب زده اند و او را از “ماهيت موشي ” اش خارج كرده اند…
لبخند با وقارش را مي ديدم.
من مانده ام كه من موشم يا آدم؟
آن قدر سوخته ام كه نه خبري از من هست و نه در حلقه ي مرز دو حياطم…
گرم … خيلي گرم است.
متن و عکس از : ترانه وفایی