مشغول بازی کردن بود! جوری که انگار داشت مهمترین کار دنیا را با دقتی کم نظیر انجام میداد. یکهو صدای مادرش آمد که :
- علی! جمله سازیات رو انجام دادی ؟!
- نه ! زوده مامان!
و باز بی توجه شروع کرد به بازی کردن! ماشین کوچکی را با دقت از روی یک خط فرضی عبور میداد و مراقب بود که ماشین اش به دره سقوط نکند. با رانندهی ماشین هم حرف میزد! انگار قرار بوده که راننده به جایی برسد اما دیرش شده بود و علی وظیفه داشت او را زودتر به مقصد برساند! با سرعت و با دقت! بعد از چند دقیقه صدایی از داخل آشپزخانه شنیدم . مادرِ علی این بار با لحنی خشک تر و جدی تر با علی حرف میزد:
- تو که هنوز اینجایی! پاشو برو بشین سر درسات!
مادر نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد:
ساعت بیست دقیقه به دوئه! دیگه ساعت دو ، وقتِ درسه!
علی که انگار بدترین خبر دنیا را شنیده باشد، نگاهی پر از خشم به ساعت کرد و با غُر و کلافگی گفت:
- آخه راه دوره. این تا ساعت 2 نمیرسه! میدونم!
بلند شدم و به سمتش رفتم! آرام به او گفتم که راه میانبری میشناسم که میتواند مسافرش را زودتر به مقصد برساند! کمکش کردم و بعد از پارک کردن ماشین اش، دستش را گرفتم و به اتاق خودم آوردم! ساعت هنوز ده دقیقه به دو بود. در اتاق، علی رو کرد به من گفت:
- دایی! از ساعت 2 بدم میاد! چون یا وسط کارتون دیدن، بابام میگه اخباره! یا اینکه خودم باید برم درس بخونم! چرا وقتی من درس میخونم، نیم ساعته خیلی زیاده ولی وقتی بازی میکنم نیم ساعت خیلی کمه؟!
چشمانم برق زد! زمان ! فهمیدم که این از آن سوال هاییست که به این سادگی ها نمیشود جوابش را داد! گفتم
- علی میخوای به جای درس خوندن، با هم کتاب بخونیم؟
- پس جمله سازیام چی ؟
- اونا رو هم با هم انجام میدیم!
بلند شدم و از کتابخانه . کتابِ قرمز رنگ کوچکی را بیرون آوردم ….
فلسفه را بچشیم : استفاده از زمان و هدر دادنش!
کنار هم نشستیم ! حالا علی برایم میخواند . بعد از تمام شدن صفحه سوم کتاب یکهو سکوت میکند!
+ دایی! میشه دوباره از اول بخونم؟
- آره دایی جان! بخون! من گوش میدم!
و شروع میکند! از اول میخواند . در صورتش شکلی از کلافگی را میبینم. احساس میکنم باید کاری کنم . میگویم:
- دوستش داری علی جان؟
- بله ! اما سخته دایی من بی سوادم !
کم کم احساس میکنم دارد بغض میکند! چشم هایش پُر شده اند . انگار یکهو با چیزی روبرو شده که تا به حال نمی شناخته! چیزی شبیه به کشف یک دنیای بزرگ و ترسناک و هراس از ندانستن! ندانستن و بی علمی …. بغلش میکنم . برایش یاد آوری میکنم که اصلن جای ناراحتی ندارد و همه ما باید زیاد کتاب بخونیم تا بیشتر بدونیم و بفهمیم … اما انگار زور حرفهایم به بغضش نمیرسد! از بغلم بیرون می آید . میرود می نشیند کنار مبل. جایی که شبیه به مخفیگاهی یک نفره است . خودش را پنهان میکند و بنا میکند به گریستن…..
بعد از لحظاتی شروع میکنم! بلند بلند کتاب را میخوانم! جوری که صدایم خانه را پُر میکند! با صدایی رسا و فراز و فرودهای لازم. میبینم که مادرش میرود سراغش. باهم میایند توی اتاق. مثل کسی که کار بدی کرده باشد خجالت زده وارد میشود! اما میاید کنارم مینشیند. سه تایی با هم میخوانیم و کم کم علی دیگر اجازه نمیدهد با او همراهی کنیم! فقط خودش میخواند . میگویم:
- علی جان! دایی! چرا اینقدر تند میخونی! میخوای زود تموم بشه؟
- نه خیرم! نمی خوام زود تموم بشه! میخوام زودتر بفهمم!
- با تند خوندنش که زودتر نمیفهمی؟
- بله که میفهمم! خودت گفتی هر چی بیشتر بخونیم بیشتر میفهمیم!
حالا او مرا به چالش میکشد . کتاب را از او میگیرم ! قرار میشود مشغولِ بازیِ سوال بساز بشویم! من جواب هایی به او میدهم و او برایشان سوالاتی میسازد! جواب هایی درباره زمان! درباره زود و دیر ! و او سوال می سازد! مثلن به او میگویم : فردا دیره ! و او سوال میکند : فردا بقیه ی کتاب رو میخونیم؟!
پر از ذوق میشوم! بغلش میکنم و می بوسمش . کتاب را به او میدهم و قرار میشود در خانه خودشان هم این کتاب را بخواند و درباره اش با همه حرف بزند!
…..
چند روز بعد مادرش تماس گرفته برایم میگوید که علی کتاب را زمین نمیگذارد! با کتاب به مهمانی میرود! با کتاب میخوابد و بیدار میشود! مثل یک بخش ضروری و غیرقابل حذف، کتاب را هر روز با خود به مدرسه میبرد! سوال های عجیب و حتا سخت می پرسد! ساعتش را دستش نمیبندد چون فکر میکند زمان توی ساعت جا نمیشود ! و ….
میخواهم که گوشی را به علی بدهد ….
- سلام دایی !
- به به! علی آقای گُل ! چطوری دایی جون؟
- الان خوبم !
- همیشه خوب باش!
- همیشه یعنی زمان!
- آفرین! شنیدم این کتابو خیلی دوست داری! زود بیا پیشم در موردش با هم حرف بزنیم!
- زودِ زودِ زود میام!
و علی حالا دیگر میخواند ! کتاب میخواند و با شوق این کار را میکند! میداند که زمان دیگر برای اوست! چه بخواهد از آن استفاده کند و چه هدرش بدهد!