خاطرهها، شکلهای زندگی کرده دیروز هستند که جادوی بودن شان ما را به طرف آنها کشانده است.در کتاب «چشمها نبودند» واقعیت شکلی جادویی به خود میگیرد. همهچیز واقعی است. اما ناب است و چون ناب است گاه میتواند به چشم همه بیاید و گاه هم نمیآید.
برخی اتفاقها در تاریخ هر سرزمینی ثبت میشوند و بین انسانها مشترکند. گویی خاطره زمین و زمینیانند. مانند جنگ. مانند زلزله. آدمها با آنها تکان میخورند و تغییر میکنند. در دل همین وقایع است که برخی حقایق بهدنبال شکلی خاص برای ظاهر شدن میگردند. از همین رو افرادی را انتخاب میکنند که بتوانند از طریق آنها نقشآفرینی کنند. افرادی را که در رابطه با آنها قرار میگیرند به وظایف شان آشنا میکنند و اگر در جایگاه درستی قرار گیرند سرمنشأ اتفاقات مهم و مؤثری خواهند شد. سپس زمان به میان میآید. کمکم نه که خاطره به مفهوم وقایع گذشته که فراموش میشود، بلکه به مفهوم ماندگاری بدل میشود و نامش از نو میشود از حقیقتهای زندگی! در این داستان که برخی از پیشامدهایش میتواند برای همه ما اتفاق بیفتد، فردی یا شاید حضوری در نگاه یکی از شخصیتها پدیدار میشود و بدون مداخله مستقیم باعث میشود که رخدادهایی برای همین فرد فاش شوند. اما افراد دیگری هم هستند که با این حضور آشنایند و دارند خاطرهشان را برایمان تعریف میکنند. شاید شما هم برای دیگری آن را نقل کردید و شد خاطره همه ما!
پس دیروز و امروز پیوند میخورند تا فردایی را بیافرینند. تا بعد دیگر.
حتی هنگامیکه «چشمها نبودند»!
از قلم نیفتد همسایههایی که حیاطهای خانهشان با نردهای از هم جداشده و… بگذریم! اینهایی که گفتم درباره داستان بلندی است که نوشتهام، کتاب «چشمها نبودند». بقیه را خودتان بخوانید.
کتاب «چشمها نبودند»
ترانه وفایی
انتشارات او
این یادداشت در شماره 7655 روزنامه ایران در تاریخ ۲۹ خرداد ۱۴۰۰ منتشر شده است