«درک یک پایان» را سال ۲۰۱۱ وقتی ۶۵ ساله بودم نوشتم. رمان قبلیام شش سال پیش از آن منتشر شده بود و طولانیترین کتابی بود که نوشته بودم. اینیکی، «درک یک پایان»، کوتاهترین نوشتهام محسوب میشد. با بالارفتن سن چیزهایی زیادی شما را به عنوان یک شخص یا نویسنده تغییر میدهند. به زمان و حافظه بیشتر فکر میکنید؛ کاری که زمان با حافظه میکند، و حافظه با زمان. بهعلاوه بیشتر از زمان جوانی به حافظه بیاعتماد خواهید شد. متوجه خواهید شد که این کار بیش از آنکه مربوط به سلامتبخشی به ذهن باشد، عمل تخیل را شبیهسازی میکند.
و وقتی نوبت به نوشتن میرسد، ممکن است دو اتفاق بیفتد. اولی این است که با توانی که در حرکت در طول زمان دارید، اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکنید. یک مثال عالی در اینجا آلیس مونرو است -میتوانید یکی از داستانهایش را بخوانید، چیزی حدود ۳۰ صفحه، و بفهمید بدون آنکه متوجه باشید تمام عمرِ یک شخصیت داستانی را به چشم دیدهاید. تعجب میکنید که چطور این کار را انجام داده است؟ بنابراین در رمان من، یک بخش ابتدایی ۵۰ صفحهای وجود دارد، وقفهای ۴۰ ساله و بعد بخش طولانیتر که ۱۰۰ صفحه است.
دومین مساله درک این موضوع است که مجبور نیستید همهچیز را وارد داستانتان کنید. جوزپه وِردی، در سالهای آخر عمر خود کمتر از پیش آهنگسازی میکرد. او میگفت: «یاد گرفتم کِی نُت ننویسم.» و فکر میکنم من هم یاد گرفتم چه زمانی از نوشتن جملات غیرضروری بگذرم. این موضوع ربطی به ازدستدادن انرژی جسمانی ندارد (هرچند این هم قابل انکار نیست)، بلکه بیشتر رسیدن به این درک است که گاهی با کمترگفتن میتوان کار بیشتری انجام داد و در عین حال همزمان خواننده را به پرکردن فضاهای خالی دعوت کرد.
وقتی رمانی را به پایان میرسانم، معمولا منشأ، روند کار و دردهایش را فراموش میکنم؛ دیگر فایدهای برایم ندارند. میدانم که اوایل نام یکی از دوستانم را نوشتم که در مدرسه نزدیک بودیم و بعد ارتباطمان قطع شد؛ تا اینکه نزدیک ۵۰ سالگی فهمیدم او نزدیک به یکربع قرن پیش خودکشی کرده است. خودِ مرگ مهم نبود؛ بلکه آن بیخبری طولانی و سهمگین بود که در مرکز رمان نقش داشت. از طرفی میدانستم که میخواهم این رمان بهطور توأمان فکورانه و درامی روانشناختی باشد. دو حالت با دو سرعت متفاوت: بخش اول سرعتی یا ضدسرعتِ حافظه و بخش دوم که طولانیتر است با زمان واقعی پیش میرود.
چیز دیگری که خوب به خاطر میآورم مساله «عنوان» رمان بود. در ابتدا آن را «ناآرامی» نام گذاشتم که آخرین کلمه رمان بود. یکی از دوستانم نگران این مساله بود که اگر وارد کتابفروشی شوی و بپرسی «آیا ناآرامی دارید؟» ممکن است به نظر برسد در مورد روابط کارگر و کارفرمای آن فروشگاه سؤال میکنی. درنتیجه این عنوان برایم منتفی شد. در نهایت به «درک یک پایان» رسیدم. با چند نفر از دوستانم مشورت کردم. اکثرا دوستش داشتند؛ اما یکی از آنها اشاره کرد که یک اثر کلاسیک درباره نقد ادبی از فرانک کرمود با همین عنوان وجود دارد. چیزی دربارهاش نشنیده بودم؛ چه رسد به این که خوانده باشمش (و هنوز هم نخواندهام). با خودم فکر کردم: «خب، هیچ کپیرایتی برای عنوان کتاب وجود ندارد. ۵۰ سال این عنوان متعلق به او بود، حالا مال من است.» وقتی نقد و بررسیها آمد، چندین نفر اشاره کردند که کتاب من در واقع گفتوگویی با کتاب کرمود است، یا با ایدههای او سر و کار دارد، یا شاید یک جواب دندانشکن دوستانه است. تعجبآور است؛ ولی خب، درسی است که این رمان به من داد.