گفتند امسال نمايشگاه كتاب در شهر آفتاب است!
و اما من ،
– خيلى دور است و من نمى توانم شركت كنم…قادر نيستم.
با اين كه دلم نمى خواست ، ولى طاقت آوردم . نزديك نمايشگاه شد . چون قبلن اقدام كرده بودم ، غرفه ى انتشارات او به او داده شد . مقاومت مى كردم. مى ترسيدم . مى ترسيدم مردم را آن جا نبينم . از صحنه ى خلوت از مردم بيزار و فراريم. به عشق برخوردهاى ناب و تماشايشان هر سال سعى مى كنم در آن جا حضور يابم.
ما، انتشارات او، انتشاراتى هستيم كه محدود كار مى كنيم . ولى هستيم و به مخاطبمان ارج مى نهيم. همكار عزيزى كه براى انتشارات او و شركتش در نمايشگاه فعاليت مى كردند ، دو بنر در غرفه آويزان كردند و كتاب ها را بردند. باز هم مقاومت مى كردم و مى خواستم خود را محروم كنم. … ناگهان ديگر نتوانستم!!!!!!!!! فورن به همت يكى ديگر از همكارانم يك ويدئو تهيه كرديم و تصميم به پخشش در غرفه ى كوچك و صميمى تزئين نشده مان گرفتيم و كتاب آماده كرديم و آب و جارويى كرديم و منتظر مردم شديم.
صداى پاهايى آمد. بيشتر شد. بيشتر . اوج گرفت . شلوغ از آدم ها شد. باور نمى كردم . هر روز شلوغ تر . مردم مشتاقانه مى آمدند.
ناشرها فعال و فعال تر مى شدند. پاتوق اهل قلم ، هميشه شلوغ بود و مدير محترم آن با گرماى وجودشان به همراهى عزيزان ديگر عرصه ى كتاب به ميزبانى مشغول بودند و فضايى دوستانه براى اهل قلم فراهم آورده بودند.
بازار خوراكى كه هميشه داغ بوده است ، اين بار ، داغ تر هم بود و نمى گذاشت مردم دچار تنوع نشوند و خوب بود. استراحت گاه هم زياد. سالن بين الملل و … تصاوير تصوير گران كتاب بر در و ديوار همه جا ، رنگى خاص داده بود به فضا و مسئو لين ياريشان مى دادند تا كارهايشان ديده شود و مردم نيز از اين تنوع استفاده مى كردند.. . برنامه هاى رونمايى كتاب ها و بحث ها و گفتگو ها داغ بود و در دسترس. فضا صميمانه بود و پر از حضور كتاب دوستان و كتابخوانان . متخصصين و آن ها كه در راهند. خوب بود. تصورش را هم نمى كردم. ديگر نه تنها نمى ترسيدم ، بلكه مشتاقانه به آن سو يعنى شهر آفتاب پر باران مى رفتم…
مى دانم كه بسيار هست براى بهتر كردن شهر آفتاب. بسيار كوشش بيشتر مى طلبد .رفتن تا آن جا بسيار سخت و كاستى در نقليه و راه پر ترافيك ، زياااااااد… بخصوص براى آن ها كه پاى دويدن نداشتند هم كه كاستى بسيار و بسيار … ولى با همه ى اين احوال، امسال ، شهر آفتاب از عهده ى بر گزارى نمايشگاه ، به يارى مردم ، بر آمد… مردم چه بى دريغ و همراه ، ياريش كردند . از مردم بايد سپاسگزارى كرد . بايد بر قدومشان گل پاشيد . بايد عطر كتاب را بى دريغ و با تسهيلات زياد به آن ها رساند. كه اگر پشتيبانى مردم نبود ، كاستى ها بسيار ديده مى شد.
اما، با همه ى اين اوصاف سپاس از اين همت ! اميدوارم زمان را از دست ندهيم و شهر آفتاب را آفتابى سال ديگر كنيم…
روز دوم بود. بى اختيار از ديدن مردم به وجد آمده بودم. از حضورشان در آن جا تشكر مى كردم و در حالى كه به غرفه، كتاب مى بردم ، از كتاب ها به آن ها هديه مى كردم و آن ها ، از به وجد آمدن من شگفت زده مى شدند.
حال شما تصور كنيد ، هنگامى كه فردى به شما مى گويد ،” آمدم نبوديد ، مى خواستم كتاب را در حضور خودتان خريدارى كنم و در موردش از شما بشنوم ، پس رفتم و امروز دوباره آمدم ” ، شما چه حالى پيدا خواهيد كرد؟
سپاس كه با ماييد . از تك تك كسانى كه به انتشارات او آمدند ، سپاس.
از كسانى كه ايميلشان را برايمان گذاشتند سپاس.
آن ها كه تشويقمان كردند براى بودن و بودن بيشتر …
از آن ها كه از قديم ، حتا قديم تر از انتشارات او ، با ما بودند ، و آمدند و گفتيم و شنيديم… مدرسه ها ، پخش ها و تهيه كنندگان خبر كه حضورشان پر رنگ بود … از همگى سپاس.
و در آخر ، يك چيز !
هيچ كس از ما براى شركت در قرعه كشى خريد نكرد ولى همه لطف بى دريغ داشتند ، بدون فكر به جايزه !
زبان از شرح بيشتر عاجز است…
با احترام و دوستى و قدر دانى هميشگى
ترانه وفايى
Invalid Displayed Gallery