چارلز بوکوفسکی در 16 ماه اوت 1920 میلادی در شهر آندِرناخ در آلمان از پدری آمریکایی و مادری آلمانی چشم به جهان گشود. پدر او نیز چارلز هِنری بوکوفسکی نام داشت و از سربازان آمریکایی مستقر در آلمان بود با اصل و نسب آلمانی. مادر او کاتارینا فِت، با پدر بوکوفسکی در غذاخوری سربازان آمریکایی در آنِدرناخ که توسط برادرش اداره می شد آشنا شد. چارلز بوکوفسکی در دو سالگی با پدر و مادر خود به آمریکا، ابتدا به بالتیمور و سپس به حومهٔ لس آنجلس که زادگاه پدرش بود، نقل مکان کرد. تا پیش از سفر به آمریکا پدر و مادرش نام آلمانی هاینریش کارل بر او نهاده بودند.
کودکی و نوجوانی چارلز بوکوفسکی در سختی گذشت. پدرش پس از پایان دورهٔ سربازی مدت ها به شغل کم درآمد شیر فروشی پرداخت و پس از مدتی بیکاری، نگهبان موزه ای در لس آنجلس شد. به خاطر مشکلات مالی و کمک به درآمد خانواده، مادر چارلز بوکوفسکی مدتی به کار نظافت در خانه های ثروتمندان پرداخت. در همین سال ها پدر او به الکل روی آورد و به زن خود بی توجهی و با پسر خود بدرفتاری می کرد و او را کتک می زد. مادرش ولی هیچگاه از او در برابر خشونت های پدر حمایت نکرد.
چارلز بوکوفسکی که استعداد نویسندگی خود را در انشاء های سال های ابتدایی دبستان آشکار ساخته بود، در آن زمان علاقهٔ شدیدی به کتاب خوانی پیدا کرد و در کتابخانهٔ شهر با آثار نویسندگان بزرگی چون ارنست همینگوی، سینکلر لویز، دی اچ لورنس و اپتون سینکلر آشنا شد. در همین سال ها بود که آرزوی نویسنده شدن در او پدیدار شد. او احساس می کرد که می تواند در برابر زندگی واقعی خود را در پشت ادبیات پنهان کند و از آن یاری جوید. در پانزده سالگی و در اوج بیماری آکنه نخستین داستان بلند خود را بر مبنای شخصیت فرایهر مانفرد فُن ریختهوفن، خلبان مشهور آلمان در جنگ جهانی اول، نوشت. پس از پایان دوران دبیرستان و در سال های 1939 تا 1941 در کالج شهری لس آنجلس واحد هایی را در روزنامه نگاری، تئاتر, انگلیسی و هنر گذراند و به سیاه مشق های خود در نویسندگی ادامه داد. نویسندگان مورد علاقهٔ او در این زمان جان فانته، کنوت هامسون و لویی فردینان سلین بودند. پدر وی که مخالف روی آوردن او به کارهای ادبی بود و انتظار داشت که پسرش شغل پردرآمدی انتخاب کند, در یکی از روزهای سال 1941، زمانی که چارلز در کالج بود ماشین تایپ و نوشته ها و لباس های او را به بیرون از خانه ریخت. بوکوفسکی همان روز خانهٔ پدری را ترک کرد و تا مدتی به آن جا پای نگذشت. از آن جا که تمایلی به ادامهٔ تحصیلات دانشگاهی نداشت کالج را به پایان نرساند. او دنیای آکادمیک را غیر واقعی و با خود بیگانه می دانست و آن را مانند یک تله می پنداشت و از گرفتار شدن در آن پرهیز داشت. وی حتا شاعران و نویسندگانی که کار آکادمیک و دانشگاهی در زمینهٔ ادبیات داشتند را مورد انتقاد قرار می داد و از آنان دوری می جست. بوکوفسکی این موضوع را دستمایهٔ بسیاری از شعرهای خود نیز قرار داده است.
در همان ایام داستان های بسیاری نوشت و به نشریه های ادبی فرستاد که با استقبال آن ها روبرو نشد. در بهار سال 1944 یکی از آن ها به نام (Aftermath of a Lengthy Rejection Slip in Story) سرانجام در مجلهٔ (Story) به چاپ رسید. عدم موفقیت ادبی علاقهٔ او به نوشتن را نزدیک به ده سال از بین برد.
در زمان جنگ جهانی دوم ابتدا به خدمت سربازی فراخوانده نشد ولی موظف بود تا بطور مرتب خود را به ادارهٔ نظام وظیفه معرفی کند. به علت غفلت از این کار روزی در فیلادلفیا بوکوفسکی توسط اف بی آی دستگیر و زندانی شد و پس از آن در سال 1944 به سربازی فراخوانده شد. در معاینات پزشکی، دکتر روانپزشک متوجه هوش بالا و روح حساس وی شد و او را از سربازی معاف کرد.
چارلز بوکوفسکی در اواخر سال 1945 به لس آنجلس بازگشت و در ابتدا بار دیگر پیش پدر و مادر خود زندگی کرد. به غیر از سفر های کوتاه، دیگر آن شهر را ترک نکرد.
او در سال 1947 با جِین بِیکر عشق بزرگ زندگیش آشنا شد. رد پای آن زن را می توان در بسیاری از آثار چارلز بوکوفسکی دید. در تعدادی از شعرهایش از او گفت و برای آفرینش برخی از شخصیت های چندین داستان و رمان از او الهام گرفت. شعرِ در ستایش بانویی یگانه یکی از آن نمونه ها است.
چارلز بوکوفسکی غیر از سال های 1952 تا 1955 که شغل ثابت نامه رسانی داشت، در آن مدت زندگی خود را با کارهای کوتاه مدت از جمله کارگری انبار، نگهبانی، کارگری در کارخانه و غیره گذراند. در سال 1955 به بیماری مهلک خونریزی معده دچار شد و تا مرز مرگ پیش رفت. پس از بهبودی از کار در شرکت پست استعفا داد و دوباره به کار ادبی روی آورد. ولی این بار به جای داستان کوتاه، شعر بود که از قلم او جاری می شد. او این مقطع از فعالیت هایش را آغاز کار ادبی خود می دانست. بوکوفسکی در آن سال با اسب دوانی و شرط بندی در آن مسابقات نیز آشنا شد که او را تا آخر عمر دیگر رها نکرد و یکی از موضوع های ثابت شعر و داستان های او شد.
در همان سال شعرهای خود را برای چاپ به مجلهٔ کوچک ادبی (Harlequin) فرستاد و مدتی بعد با باربارا فرای که صاحب امتیاز آن مجله و خود نیز نویسنده بود ازدواج کرد. در سال 1956 شروع به نوشتن نخستین رمان خود به نام (A Place to Sleep the Night) کرد که به پایان نرساند. مادر بوکوفسکی در همان سال به بیماری سرطان درگذشت. 1957 مدتی به همراه همسرش ویراستاری مجلهٔ (Harlequin) را عهده دار شد. در آغاز سال 1958 بار دیگر به خدمت شرکت پست آمریکا درآمد و در بخش داخلی آن آغاز به کار کرد. در آن سال زناشویی وی به جدایی انجامید و پدرش به علت سکتهٔ قلبی فوت کرد.
بوکوفسکی هم چنان به سرودن شعر ادامه داد و توانست شعرهای خود را به تدریج در نشریه ها و مجله های ادبی کوچک و مستقل مانند Nomad، Coastlines، Quicksilver و Epos به چاپ برساند و به زودی تبدیل به نمایندهٔ مهم شعر مستقل شد. برخلاف سال های چهل میلادی که بوکوفسکی در نویسندگی به دنبال شهرت بود و خود را همینگوی و یا سارویان جدید می پنداشت معروفیت ادبی برای او دیگر معنایی نداشت و صرف شعرگویی برایش اهمیت پیدا کرده بود.
در سال 1960 ای وی گریفیت که صاحب امتیاز مجله ای ادبی بود، نخستین مجموعهٔ شعر او که شامل تنها چهارده برگ بود را با نام (Flower, Fist and Bestial Wail) منتشر کرد. بوکوفسکی در سال 1961 دست به خودکشی با گاز زد که از آن به دست خود جان سالم به در برد. او در سال 1962 با مرگ جِین بِیکر به افسردگی شدیدی دچار شد. در همان سال مجلهٔ ادبی (The Outsider) شمارهٔ ویژه ای را به او اختصاص داد. چاپ برخی از شعر های بوکوفسکی و نقد کارهایش در آن شماره، منتقدان و شعرشناسان آمریکا را متوجه او کرد. صاحب امتیازان مجله درسال 1963 اولین مجموعهٔ بزرگ شعر او را با نام (It Catches My Heart in Its Hand) و با تیراژ 777 نسخه منتشر کردند که منتخب شعر های سال های 1955 تا 1963 بود. بوکوفسکی تک تک آن نسخه ها را با دست خود امضاء کرد.
چارلز بوکوفسکی با وجود کسب نخستین موفقیت های ادبی کماکان مجبور بود برای گذران زندگی به کار طاقت فرسا در شرکت پست ادامه دهد. دوازده ساعت کار روزانه باعث درد عذاب دهنده ای در دست ها و شانهٔ او می شد. ولی از سوی دیگر کار طولانی و بدنی سنگین در عین افسرده کردن او، مانع از فکر کردن بوکوفسکی به هنگام کار می شد و او می توانست تمام توان ذهنی خود را صرف سرودن شعر کند. وی روزانه گاهی چندین شعر می نوشت.
بوکوفسکی در سال 1963 با فرانسیس اسمیت آشنا شد و یک سال بعد، از او صاحب تنها فرزند خود، دختری به نام مارینا لوییز شد.
دومین مجموعهٔ بزرگ شعر بوکوفسکی در سال 1965 با نام (Crucifix in a Deathhand) انتشار پیدا کرد. چاپ مجموعه ای از داستان های کوتاه او در همان سال باعث موفقیت و شهرت او در زمینهٔ داستان نویسی نیز شد. نام مجموعهٔ داستان (Confessions of a Man Insane Enough to Live with Beasts) بود.
بوکوفسکی از سال 1967 تا 1969 مقالهٔ هفتگی در روزنامهٔ مستقل (Open City) می نوشت که بخشی از آن نوشته ها در سال 1969 در کتاب (Notes of a Dirty Old Man) به چاپ رسیدند. از 1969 تا 1971 با همکاری نیلی چرکوفسکی دست به انتشار مجلهٔ (Laugh Literary and Man the Humping Guns) زد.
چارلز بوکوفسکی در سال 1969 پس از یازده سال کار در شرکت پست از شغل خود استعفا داد تا وقت خود را فقط صرف نویسندگی بکند. در مورد تصمیم خود در نامه ای به دوست و مترجم آلمانی آثارش کارل وایسنر به تاریخ نوامبر 1969 چنین نوشت: «دو راه داشتم، در اداره ی پست بمانم و ديوانه بشوم و يا نويسنده بشوم و گرسنگی بکشم. انتخاب من گرسنگی بود.». در آمد او از حق انتشار آثارش ناچیز بود ولی این امکان را به او می داد تا تمام وقت به نوشتن داستان و سرودن شعر بپردازد. در سال 1970 نخستین رمان خود را به نام (Post Office) در مدت چهار هفته بر روی کاغذ آورد. رمان که بر مبنای تجربه ها و خاطره های او از کار در شرکت پست بود در سال 1971 به چاپ رسید. در سال های بعد نیز آثار ادبی او به تناوب در قالب مجموعهٔ شعر، مجموعهٔ داستان کوتاه و بلند و هم چنین رمان به چاپ رسیدند. او در سال 1974 بار دیگر به مقاله نویسی روی آورد و این بار نوشته های خود را در مجلهٔ (L.A. Free Press) منتشر کرد.
بوکوفسکی سفرهای خارجی اندکی انجام داد. در سال 1976 برای نخستین بار خاک کشورش برای شعرخوانی به مقصد کانادا ترک کرد. در سال 1978 به آلمان مسافرت کرد و از شهر زادگاهش نیز دیدن کرد. در همان سال بار دیگر راهی اروپا شد و این بار علاوه بر آلمان به فرانسه نیز مسافرت کرد. او خاطرات خود از این دو سفر را در کتاب (Shakespeare Never Did This) به چاپ رساند.
معروف ترین و محبوب ترین رمان بوکوفسکی در سال 1982 به چاپ رسید. رمان که کیفیت بالای ادبی آن تحسین منتقدان را برانگیخت و (Ham on Rye) نام دارد، داستان دوران سخت کودکی و نوجوانی او و سخت گیری های پدرش است.
بوکوفسکی در سال 1985 با لیندا لی بیگل که در سال 1977 با او آشنا شده بود ازدواج و تا پایان عمر با او زندگی کرد.
وی شاعر و نویسندهٔ پرکاری بود و هزاران قطعه شعر، صدها داستان و شش رمان از خود به جای گذاشت. تعداد کل کتاب های بوکوفسکی که در زمان حیات او به چاپ رسیدند از مرز چهل و پنج گذشت. پس از مرگ او نیز تاکنون بیش از پانزده اثر دیگر انتشار یافته اند.
بوکوفسکی در کنار شعر سرایی و داستان نویسی زمان زیادی را به نامه نگاری به ناشرین، شاعران و نویسندگان و دوستان خود اختصاص می داد. گزیدهٔ نامه های او از سال های 1958 تا 1994 از جمله درکتاب های (Screams from the Balcony)، (Living On Luck)، (Reach For The Sun) و (A Decade of Dialogue) انتشار پیدا کرده اند. او در این نامه ها از زندگی خود، از رابطه های خود، از دیگر شاعران و نویسندگان و از نظریات خود پیرامون شعر و داستان و ادبیات می نوشت. شاید بهترین اثر بیوگرافی دربارهٔ بوکوفسکی همین نامه ها باشند.
چارلز بوکوفسکی در خلال فعالیت های ادبی با فیلم و سینما نیز تماس پیدا کرد. در سال 1973 یک کارگردان آمریکایی به نام تیلور هکفورد فیلم مستندی در بارهٔ او ساخت. در سال 1979 پس از آشنایی با باربت شرودر، فیلم ساز، کارگردان و هنرپیشهٔ فرانسوی سینما، دست به نوشتن سناریویی برای فیلمی سینمایی به کارگردانی وی زد. محصول این همکاری فیلم (Barfly) بود که ساخت آن به دلایل مالی به درازا کشید و در سال 1987 به پایان رسید. در سال 1981 فیلم ایتالیایی (Tales of Ordinary Madness) بر اساس داستان های کوتاه بوکوفسکی به کارگردانی مارکو فرری ساخته شد. باربت شرودر در سال 1987 نیز فیلم مستند چهار ساعته ای به نام (Charles-Bukowskis-Tape) ساخت که شامل مصاحبه های کوتاه با بوکوفسکی بود. در همان سال فیلمی به نام (Crazy Love) از کارگردان بلژیکی دومینیک درودر که بر پایهٔ داستان های کوتاه بوکوفسکی ساخته شده بود به نمایش درآمد. پس از مرگ بوکوفسکی، در سال 2004 جان دالاگان آمریکایی فیلم مستند (Bukowski: Born Into This) را کارگردانی کرد. در سال 2005 فیلم سینمایی (Factotum) ساختهٔ بنت همر کارگردان نروژی بر اساس رمانی از بوکوفسکی به همان نام به پردهٔ سینما ها رفت.
بوکوفسکی در سال 1988 به بیماری سل دچار شد ولی پس از مدت ها سلامتی خود را باز یافت. در سال 1993 بار دیگر به شدت بیمار شد. این بار پزشکان بیماریش را سرطان خون تشخیص دادند.
در کوتاه ترین نامه ای که از او به جای مانده است، وی در ژانویه 1994 خطاب به صاحب امتیاز یک مجلهٔ ادبی چنین می نویسد:
ح عزیز،
نمی توانم چیزی برایت بفرستم.
سرطان خون دارم.
چارلز بوکوفسکی
چارلز بوکوفسکی در همان سال آخرین رمان خود را به نام (Pulp) نوشت. در این رمان برای نخستین بار اثری از زندگی شخصی او دیده نمی شود و یکی از شخصیت های اصلی داستان، مرگ است که در چهرهٔ یک زن ظاهر می شود.
چارلز بوکوفسکی در ساعت 11:55 روز نهم ماه مارس 1994 بر اثر ابتلا به بیماری ذات الریه به دنبال ضعف جسمانی ناشی از سرطان در سن پدرو جنوبی ترین محلهٔ لس آنجلس درگذشت. مراسم خاکسپاری او توسط راهب های بودایی اجرا شد.
آثار چارلز بوکوفسکی :
شش رمان به چاپ رسیدهاست:
- پُستخانه (۱۹۷۱)
- هزارپیشه (۱۹۷۵)
- زنها (۱۹۷۸)
- ساندویچ ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲)
- موسیقی آب گرم
- هالیوود (۱۹۸۹)
- عامه پسند (پالپ) (۱۹۹۴)
از جملات چارلز بوکوفسکی :
یه شاعر بدون غصه چی میتونه بنویسه؟ اون همونقدر که ماشین تحریرش رو لازم داره، غمش رو هم لازم داره.
موسیقی آب گرم/ چارلز بوکوفسکی/ برگردان: بهمن کیارستمی
—-
بیشتر آدمهای دنیا دیوانه بودند. آن بخشی هم که دیوانه نبودند، عصبی بودند. آن بخش هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند.
عامه پسند /چارلز بوکوفسکی /پیمان خاکسار
منابع : ویکی پدیا / درد پوچ – بوکوفسکی