ویسواوا شیمبورسکا ( Wisława Szymborska ) ، شاعر برجسته لهستانی است که در سال ۱۹۹۶ برنده جایزهی نوبل ادبیات شد و در فوریه ۲۰۱۲ در شهر کراکف لهستان درگذشت.
شیمبورسکا بیش از 250 شعر نسرود، ولی با این تعداد اندک جایگاه بسیار بلندی در شعر امروز جهان دارد و تاثیر فراوانی بر سینما و ادبیات گذاشته است. یکی از دلایل پایین بودن تعداد اشعار این شاعر نوبلیست را وسواس بیش از حد او برای انتشار شعرهایش عنوان کرده اند.
[av_toggle_container initial=’0′ mode=’accordion’ sort=” av_uid=’av-2mzqy’]
[av_toggle title=’شعر : عشق در نگاه اول’ tags=” av_uid=’av-63d7dm’]
هردو بر این باورند
كه حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیبا تر است.
چون قبلا همدیگر را نمی شناختند،
گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی
كه آن دو می توانسته اند از سال ها پیش
از كنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یك ببخشید در ازدحام مردم؟
یك صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
– ولی پاسخشان را می دانم.
– نه، چیزی به یاد نمی آورند.
بسیار شگفت زده می شدند
اگر می دانستند، كه دیگر مدت هاست
بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند.
هنوز كاملا آماده نشده
كه برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیك می كرد دور می كرد،
جلو راهشان را می گرفت
و خنده ی شیطانیش را فرو می خورد و
كنار می جهید.
علائم و نشانه هایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه ی گذشته
برگ درختی از شانه ی یكیشان
به شانه ی دیگری پرواز كرده؟
چیزی بوده كه یكی آن را گم كرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از كجا معلوم توپی در بوته های كودكی نبوده باشد؟
دستگیره ها و زنگ درهایی بوده
كه یكیشان لمس كرده و در فاصله ای كوتاه آن دیگری.
چمدان هایی كنار هم در انبار.
شاید یك شب هر دو یك خواب را دیده باشند،
كه بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامه ایست
و كتاب حوادث
همیشه از نیمه ی آن باز می شود.
[/av_toggle]
[av_toggle title=’شعر : ویتنام’ tags=” av_uid=’av-3vpmcq’]
«زن، اسمت چیست؟» «نمیدانم.»
«چند سال داری؟ اهل کجایی؟» «نمیدانم.»
«چرا این گودال را کندهای؟» «نمیدانم.»
«چند وقت است که پنهان شدهای؟» «نمیدانم.»
«چرا انگشتم را گاز گرفتی؟» «نمیدانم.»
«نمیدانی که ما آزارت نخواهیم داد؟» «نمیدانم.»
«کدام طرفی هستی؟» «نمیدانم.»
«زمان جنگ است، باید انتخاب کنی.» «نمیدانم.»
«هنوز دهکدهات پابرجاست؟» «نمیدانم»
«اینها بچههای تو اَند؟» «آری.»
[/av_toggle]
[av_toggle title=’بخشی از خطابه شیمبورسکا هنگام دریافت جایزه نوبل’ tags=” av_uid=’av-2drqy2′]
جهان ـ فکر ما دربارهی آن هر چیزی میتواند باشد آنگاه که مرعوب عظمت آن یا عجز خودمان میشویم، یا آنگاه که تلخکام ِ سنگدلیاش در قبال رنج افراد، آدمها، حیوانات و شاید حتی گیاهان میشویم، زیرا این یقین را از کجا آوردهایم که گیاهان هیچ درد نمیکشند؛ فکر ما دربارهی پهنههای این جهان هر چیزی میتواند باشد، پهنههایی که انوار ستارگانی که در احاطهی سیارگاناند آنها را میشکافند، سیارگانی که تازه شروع کردهایم به کشف کردنشان، سیارگانی که پیش از این مردهاند؟ همچنان مرده باقی ماندهاند آیا؟ اینقدر هست که نمی دانیم؛ فکر ما دربارهی این نمایش بیکران که برای تماشایش بلیت رزرو کردهایم، بلیتهایی که طول عمرشان به طرز خندهآوری کوتاه است و چنان که میدانیم به دو تاریخ دلبخواهی محدود میشود، هرچیزی میتواند باشد؛ فکر ما دربارهی جهان هرچه که باشد ـ این جهان، جهانی شگفتانگیز است.
اما “شگفتانگیز” لقبی است که دامی منطقی را پنهان میکند. با همهی تواصیف، آنچه ما را شگفتزده میکند چیزی است که از بعضی معیارهای شناخته شده و پذیرفته شده در سطح جهان، از آن بدیهی بودنی که ما در پرتو عادت به آن بزرگ شدهایم، عدول میکند. نکتهی مهم آن است که چیزی به نام جهانِ بدیهی وجود ندارد. شگفتزدگی ما به خودی خود وجود دارد و بر قیاس با چیزهای دیگر مبتنی نیست.
[/av_toggle]
[/av_toggle_container]