خولیو کورتاسار (Julio Cortázar) نویسنده رمان و داستان کوتاه آرژانتینی بود. او یک نسل از نویسندگان آمریکای لاتین، از مکزیک تا آرژانتین را تحت تأثیر قرار داد. بخش بزرگی از بهترین و شناخته شدهترین کارهایش را در فرانسه نوشت. جایی که در سال ۱۹۵۱ در آن شروع به کار کرد. وی یکی از جهانیترین نویسندگان آمریکای لاتین است که از ایشان با اصطلاح «بوم – Boom» یاد میشود. همچنین منتقدان ادبی از خولیو کورتاسار به عنوان یکی از نویسندگان شاخص دهه ۱۹۶۰ نام میبرند.
- در بوئنس آیرس یک مدرسه، کتابخانه عمومی و همچنین میدانی در همسایگی پالرمو به نام کورتاسار نامگذاری شدهاست. این میدان به عنوان مرکز گرایشهای هنری و غیرمتعارف (بوهمایی) شهر با زندگی شبانه فعال شناخته میشود که از آن با نامهای پلازا سِرانو یا پالرمو سوهو نیز یاد میشود.
- در سال ۲۰۰۷ برتراند دلانوئه شهردار پاریس میدان کوچکی در جزیره سنت لوئیس را به افتخار کورتاسار به نام او نامگذاری نمود.
- انتشارات دانشگاه دوک پس از انتشار رمان کورتاسار، مجلهای ادبی به عنوان «رائیولا: یک بازبینی فرهنگی» منتشر ساخت.
- کورتاسار به عنوان نویسنده، روشنفکر و آزادیخواه، علاوه بر کوبا از کشورهایی که نیروهای انقلابی در آنها به قدرت رسیده بودند، دیدن کرد، از جمله: ویتنام ۱۹۶۹، شیلی به دعوت رسمی دولت سالوادور آلنده ۱۹۷۰ و نیکاراگوآ پس از پیروزی ساندینیستها ۱۹۷۹.
- میزان اعتبار جهانی کورتاسار تا آنجا بود که در سال ۱۹۸۱ با به روی کار آمدن فرانسوا میتران در فرانسه، به عنوان اولین اقدام دولت جدید، در ۲۴ ژوئیه همان سال به کورتاسار ملیت فرانسوی اعطا کرد.
آینده كتاب های من یا دیگران كوچكترین دلواپسی من است… نویسنده واقعی كسی است كه وقتی می نویسد، كمان را تا ته می كشد و سپس آن را به میخ آویزان می كند تا برود با دوستانش چیزی بنوشد. تیر درست به سمت هوا است، به هدف اصابت خواهد كرد یا نه؟ تنها احمق ها می توانند ادعای تصحیح مسیر تیر را بكنند یا در حالی كه از زاویه جاودانگی آن را می پایند، پشت سرش بدوند تا چند تا هل كوچولوی تكمیلی به آن بدهند
به نقل از كارین بِریو در كورتاسار افسونگر
به راستی خولیو كورتاسار كه بود؟ معمایی كه پانزده سال پس از مرگ او در پاریس حتی به حل شدن نزدیك هم نشده و هنوز به تاباندن هاله ای از راز دور شخصیت و آثارش ادامه می دهد. كم نیستند كسانی كه از سخن گفتن درباره نویسنده ای طفره می روند كه عملاً هیچ كس دیگری چون او نسل آمریكای لاتینی دهه شصت را متمایز نمی كند. اكثراً ترجیح می دهند به كتاب هایش اعتماد كنند، جایی كه او از طریق حلقه دوستان صمیمی ترش كاملاً كشف می شود.
با این حال نویسنده كتاب _ كیش (livre-culte) «لی لی بازی» به رغم تمام تلاش هایی كه كرده تا به شفاف ترین نحو ممكن به نظر آید، امروزه مثل نتیجه سوء تفاهمی مزمن ظاهر می شود، مرگ او پایان یك دوران را رقم می زند. اسطوره كورتاسار كه در آمریكای لاتین واقعیتی به شمار می آمد، هم زمان با خالقش در یك بعدازظهر خواب زده و سرد 12 فوریه 1984 و به علت سرطان ، در غبار گم شد. ( منبع )
(۲۶ اوت ۱۹۱۴ بروکسل – ۱۲ فوریه ۱۹۸۴ پاریس)
[av_toggle_container initial=’0′ mode=’accordion’ sort=” av_uid=’av-5zk19q’]
[av_toggle title=’مهمترین آثار’ tags=” av_uid=’av-4vapce’]
- حضور (۱۹۴۰)
- کینگز (۱۹۴۹)
- سؤال از (۱۹۵۰، اولین بار در سال ۱۹۸۵ منتشر شد)
- Bestiary (۱۹۵۱)
- پایان بازیها (۱۹۵۶)
- سلاحهای مخفی (۱۹۵۹)
- جوایز (قهرمان) (۱۹۶۰)
- Cronopios و Famas (۱۹۶۲)
- Rayuela (بازی لی لی) (۱۹۶۳)
- همه آتش آتش (۱۹۶۶)
- عکس بزرگ شده و دیگر داستان (۱۹۶۸)
- سفری یکروزه در هشتاد دنیا (La vuelta al día en ochenta mundos) (۱۹۶۷) (مجموعهای از داستان، مقاله و شعر)
- ۶۲: کیت مدل (۶۲ مدل سوار) (۱۹۶۸)
- تاریخ و زمان آخرین دور (تاریخ و زمان آخرین دور اول) (۱۹۶۹)
- تأملات در رصدخانه (۱۹۷۲)
- کتاب مانوئل (۱۹۷۳)
- اتاقک مورلی (۱۹۷۳)
- جسم هشتوجهی (۱۹۷۴) (مجموعه داستان)
- فانتومها علیه خفاشهای چند ملیتی(۱۹۷۵)
- سیلوالاندیا (۱۹۷۵)
- کسی از آنجا میگذرد (۱۹۷۷) (مجموعه داستان)
- سرزمین (۱۹۷۸)
- کسی به نام لوکاس (۱۹۷۹)
- گلندا را بسیار دوست میدارم (۱۹۸۰) (مجموعه داستان)
- بی وقتیها (۱۹۸۲) (مجموعه داستان)
- اوتونائوتهای کوسموروت (Los autonautas de la cosmopista)
- نیکاراگوآی بی نهایت عزیز (۱۹۸۳)
- تفریح (۱۹۸۶)
- خاطرات آندرس فاوا (خاطرات آندرس فاوا) (۱۹۹۵)
- Adiós رابینسون (۱۹۹۵)
- ذخیره و فلق نجومی (۱۹۹۷)
- نامهها (سه جلد) (۲۰۰۰)
- نقش غیر مترقبه (۲۰۰۹)
[/av_toggle]
[av_toggle title=’بخشی از متن دیوار نگاره ، نوشتهی خولیو کورتاسار’ tags=” av_uid=’av-9gese’]
خیلی چیزهاست که به صورت بازی آغاز میشود و شاید مثل بازی هم به پایان میرسد.
به گمانم وقتی کنار طرح خودت به تصویر دیگری برخوردی، موضوع خیلی جالب شد. فکر کردی تصادفی است یا کسی هوس کرده باشد. اما بار دوم دیگر فهمیدی غرضی در کار است. از آن به بعد دقیق شدی. حتی دوباره بازگشتی تا نگاهش کنی و در راه تمام پیشگیریهای لازم را هم به کار بستی، خلوتترین موقع خیابان، نبودن ماشینهای گشت در این گوشه و آن گوشه، نزدیک شدن با بیتفاوتی، هرگز نباید از روبرو به دیوارنگاه نگریست. بلکه باید از کنار پیادهرو و به طور اریب به آن نگاه کرد. باید وانمود کرد که آدم در ویترین مغازهی مجاور در پی چیز جالبی است و فوراً محل را ترک کرد.
در ابتدا، بازی تو ناشی از ملال بود. کار تو به خاطر اعتراض به اوضاع و احوال شهر، منع عبور و مرور، ممنوعیت تهدیدآمیز نصب هر گونه دیوارکوب یا شعارنویسی بر در ودیوار شهر نبود. برای تو تنها این جالب بود که با گچهای رنگی طرحهایی بر دیوار بکشی( از آن اصطلاح دیوارنگاره که خیلی مورد علاقه منتقدین هنری است، خوشت نمیآمد) و هر از گاه بازگردی نگاهی به آنها بکنی و با اندکی خوششناسی شاهد رسیدن شهرداری شوی که کارگران با فحشهای بیثمر دارند آنها را پاک میکنند. برایشان فرقی نداشت که طرحها سیاسی هستند یا نه. ممنوعیت شامل هر چیزی میشد و حتی اگر بچهای هم جرات میکرد خانهای یا سگی بر دیوار بکشد، میان همان تهدیدها طرحاش پاک میشد. طوری شده بود که در شهر مردم هم دیگر نمیدانستند ترس کدام طرف بیشترست. شاید به همین خاطر بود که تو هم ترسات را کنار گذاشتی و هر از گاهی زمان و مکان مناسب برای کشیدن را انتخاب میکردی. برای تو هیچ احتمال خطری وجود نداشت، چون میدانستی چطور فرصت را خوب انتخاب کنی و در این فاصله که کامیونها سربرسند چیزی مثل محلی بسیار تمیز به چشمت خورد که میشد گفت جای امیدواری دارد. درحالی که از دور به طرحت نگاه میکردی میتوانستی ببینی که مردم در حال عبور به آن نگاه میکنند. البته هیچکس نمیایستاد، اما هرطور بود نگاهی به طرح میکردند.
گاه یک ترکیببندی انتزاعی ِ دو رنگه، نیمرخی از یک پرنده و یا دو شکل متداخل.
تنها یک بار با گچ ِ سیاه جملهای نوشتی«مرا هم آزار میدهد» که دو ساعت هم دوام نیاورد و پلیسها خودشان آن را پاک کردند، از آن به بعد فقط به کشیدن طرح ادامه دادی.
روزی که طرح دیگری کنار طرح تو پیدا شد نگران شد. نگران شدی، یکباره خطر مضاعف شده بود کس دیگری هم مثل تو تحریک شده بود که با وجود خطر زندان و چیزهای بدتر از آن کمی برای خودش تفریح کند و آن یک نفر گرچه چندان اهمیتی هم نداشت یک زن بود. نمیتوانستی این را ثابت کنی، اما در کار او چیز متفاوتی وجود داشت. چیزی که از بدیهیترین دلایل هم بهتر بود. یک رد ِ پا، تمایلی به رنگهای گرم و زنده، چیزی مثل یک هاله. احتمالاً از آنجا که تو تنها قدم میزدی خیال نمیکردی این کار از سر تلافی است. پیش خودت او را ستودی. برایش نگران شدی. آرزو کردی بار اول و آخرش باشد. اما وقتی در کنار یکی دیگر از طرحهای تو طرحی کشید، نزدیک بود خودت را لو بدهی. میل شدیدی به خندیدن، به ایستادن در همانجا به تو دست داد. انگار پلیس کور یا دیوانه باشد.
دورهی دیگری آغاز شد که دزدانهتر و در عین حال زیباتر و تهدیدآمیزتر بود. رها کردی و با این امید که او را غافلگیر سازی، وقت و بیوقت به هر جه سرکشیدی، برای طرحهایت خیابانهایی را برگزیدی که بتوانی با یک گذر سریع هر جایش را ببینی. سحر، غروب، و ساعت سه صبح دوباره به همانجا سرکشیدی. دورهی تضادِ تاب ناپذیری بود. زمانی خودت را گول میزدی که طرح جدیدی از او کنار طرح خودت یافتهای و آن خیابان ِ تهی. و زمانی هم چیزی نمییافتی و این احساس را داشتی که خیابان تهیتر شده است.
یک شب نخستین طرح تنهای او را دیدی. بر در یک گاراژ با گچ آبی و سرخ. او با استفاده از چوب کرمخورده و گلمیخهای در طرحی کشیده بود. طرح و رنگهایش بیش از همیشه خود او بود اما تو این احساس را داشتی که این طرح به معنای درخواست ِ پرسش و یا راهی برای فراخواندن توست. سحر، پس از آنکه از تعداد ماشینهای گشت در گشتزنی خاموششان کم شده بود، تو دوباره بازگشتی و بر باقیماندهی سطح در یک منظرهی دریایی طرحی سردستی کشیدی. با بادبانها و موجشکنهایش که اگر کسی به دقت به آن نگاه میکرد، شاید میگفت جز یک طرح خط خطی چیزی دیگر نیست. اما او خوب میدانست که چطور باید به آن بنگرد. آن شب چیزی نمانده بود که به دست دو مامور پلیس بیفتی. در خانه چند گیلاس پشت سر هم جین خوردی و با او حرف زدی و هر چه به دهانت آمد با او در میان گذاشتی، انگار آن حرفها طرح دیگری بود که با صدا ساخته شده بود. بندری دیگر با کشتیهای بادبانیاش، او را سبزرو و ساکت تصور کردی. لبها و پستانهایی برای او برگزیدی و کمی هم عاشقاش شدی.
فوری به فکرت رسید که او هم حتماً در پی پاسخی برای طرح خویش است و همانطور که تو هر بار به سروقت طرحهایت باز میگردی او نیز به همانجا برمیگردد. گرچه پس از بررسیهای متعدد در بازار خطر خیلی بیشتر شده بود. با این همه دل به دریا زدی و به همان گاراژ بازگشتی، دور و بر ساختمان قدم زدی و در کافه نبش خیابان لیوان لیوان آبجو خوردی. اما بیهوده بود زیرا او هرگز با دیدن طرح تو نمیایستاد. تازه هر کدام از زنان که میآمدند و میرفتند میتوانستد خود او باشند. روز دوم یک دیوار خاکستری را انتخاب کردی و رویش مثلث سفیدی کشیدی که اطرافش پر از لکههایی به شکل برگ نارون بود. از همان کافهی سر نبش میتوانستی دیوار را ببینی( در ِ گاراژ را پاک کرده بودند و یک مامور گشت هم با حالتی خشمگین مدام گشت میزد)، غروب اندکی حوصلهات سر رفت. با این حال جای دیگری را برای دیدزدن برگزیدی. از اینجا به آنجا رفتی و برای آنکه توجه کسی جلب نشود خرده ریزههایی خریدی. هوا تقریباً تاریک شده بود که صدای آژیر را شنیدی و نورافکنها از جلوی چشمانت گذشتند. ناگهان کنار دیوار شلوغ شد. تو در نهایت بیعقلی جلو دویدی و بخت یارت بود که ماشینی از پیچ خیابان پیچید و راننده با دیدن ماشینِ گشت ترمز کرد و بدنهی ماشین تو را در پناه خود گرفت. تو درگیری را دیدی. دستهایی با دستکش گیسوان سیاهت را کشیدند. لگد و فریاد، نیم نگاهی، شلوار آبیرنگ را پیش از آنکه او را به داخل ماشین بکشند و با خود ببرند.
خیلی بعد( هولناک بود که آدم اینطوری بلرزد. وحشتناک بود که آدم فکر کند همه ی اینها به خاطرطرح تو بر دیوار خاکستری بود) همراه جمعیت شدی و توانستی گرته آبیرنگی را ببینی، اثری از رنگ نارنجی که مثل نام یا دهان او بود. آنجا از آن طرح ناقص که پلیسها پیش از بردن او، آنرا پاک کرده بودند، آنقدر برجا مانده بود که آدم بفهمد او سعی کرده بود مثلث تو را با شکل دیگری پاسخ گوید. دایره یا شاید هم یک مارپیچ، شکلی کامل و زیبا، چیزی شبیه به یک آری یا یک همیشه، چیزی شبیه حالا.
تو خوب میدانستی، یعنی فرصت زیادی داشتی پیش خودت دقیقاً تصور کنی که در زندان چه بلایی سرشان میآورند. در شهر چیزهایی از این قبیل کم کم به بیرون درز کرد. مردم از حال زندانیان باخبر شدند اما از آنجایی که اکثریت چنان در سکوت فرو رفته بودند که هیچکس جرات نفس کشیدن نداشت. اگر اتفاقاً یکی از آنها را میدیدند ترجیح میدادند کاش هرگز او را ندیده بودند. میدانستی که آن شب از مشروب هم کاری ساخته نیست جز آنکه از زور ناتوانی مشت به دیوار بکوبی، گریه کنی و پیش از آنکه خود را در مستی غرق سازی، گچهای رنگی را زیر پا له کنی. باری روزها گذشتند و تو دیگر نمیدانستی چطور به شکل دیگری به زندگی ادامه دهی. دوباره دست از کار کشیدی تا در خیابانها پرسه زنی و به در و دیوارهایی بنگری که زمانی تو و او روی آن طراحی کرده بودید. همه جا پاک و پاکیزه بود. نه حتی گلی که بچه مدرسهای معصومی کشیده بود – بچهای که تکه گچی را از کلاس درس میدزد و نمیتواند از لذت نقاشی کردن با آن چشمپوشی کند- سرانجام تو هم نتوانستی تاب بیاوری. یک ماه بعد سحر برخاستی و دوباره به همان خیابان و گاراژ رفتی، از گشتیها خبری نبود. دیوارها را کاملاً پاک کرده بودند. وقتی گچ را از جیب درآوردی، گربهای از درگاه خانهای به تو نگریست و تو در همان جا که او طرحش را جا گذاشته بود تختهها را با فریادی سبز، شعلهی سرخ بازشناسی و عشق پرکردی. طرحت را در یک بیضی جا دادی که دهان تو بود. دهان او بود و امید بود. صدای پایی از گوشه خیابان تو را با قدمهایی بیصدا به دویدن واداشت. در پناه تودهای از قوطی های خالی ایستادی. مستی تلوتلوخوران و زمزمهکنان نزدیک شد. لگدی به گربه پراند و با صورت در پای طرح به زمین خورد. آهسته به راه افتادی. حالا در امان بودی و با نخستین پرتو آفتاب به چنان خواب رفتی که مدتها بود به سراغت نیامده بود. صبح همان روز از دور به طرح نگریستی، هنوز پاکش نکرده بودند. ظهر دوباره برگشتی. تصورش را هم نمیشد کرد، اما هنوز هم بر دیوار بود. آشوب در محلات حومهی شهر(خبرش را در اخبار شنیده بودی) کشتیهای بینشهری را از کار همیشگیشان باز داشته بود. غروب دوباره آمدی و دیدی که در طول روز خیلیها آن را دیدهاند. تا ساعت سه صبح صبر کردی و دوباره بازگشتی. خیابان تاریک و تهی بود. از دور متوجه طرح دیگری شدی. تنها تو میتوانستی آن را تشخیص دهی. خیلی کوچک در بالا و سمت چپ طرح خودت. با احساسی که هم تشنگی بود و هم وحشت به طرفش رفتی. بیضی نارنجی و لکههای بنفش را دیدی. انگار چهرهای متورم، چشمی درآمده و دهانی که با مشت خرد شدهبود از طرح بیرون زده بود. میدانم اما جز این چه چیز دیگری میتوانستم برایت بکشم؟ آخر چه پیامی پر معناتر از این؟ از یک سو مجبور بودم با تو وداع کنم و از سوی دیگر در عینحال از تو بخواهم ادامه بدهی. مجبور بودم چیزی برایت برجا بگذارم پیش از آنکه به پناهگاهم بازگردم. جایی که دیگر آینهای در آن نبود. آنجا فقط حفرهایست که میتوانم تا فرارسیدن مرگ، در ظلمتی مطلق، در آن نهان شوم و چیزهای بسیاری را به یاد بیاورم و گاه آنگونه که زندگیات را در خیال خود تصویر کرده بودم، تصور کنم که باز هم طرحهای دیگری میکشی، باز هم شبها بیرون میآیی تا طرحهای دیگری بکشی.
برگرفته از: «دروازههای بهشت»، نشرشیوا، شیراز، چاپ اول ۱۳۷۰
[/av_toggle]
[/av_toggle_container]