1- پیششرط من آن است که همیشه ایدهای در آستین داشته باشم. این یعنی زندگیای تا حد امکان کامل و متنوع تا همیشه هوشیار و گوش به زنگ باشم.
2- این توصیه را تد هیوز به من کرد که همیشه هم معجزه میکند: لحظات، احساسات زودگذر، مکالماتی که به صورت اتفاقی میشنوید، غمهایتان، سردرگمیهایتان و شادیهایتان را ثبت کنید.
3- مفهوم داستان برای من عبارت است از تلاقی حوادث واقعی، و شاید تاریخی، یا خلق یک ترکیب هیجانانگیز از خاطرات خودم.
4-زمان پرورش و شکلگیری ایده مهمترین زمان است.
5- هنگامی که اسکلت داستان آماده شد، درباره آن با دیگران، به خصوص با همسرمکلر، صحبت میکنم و سعی میکنم نظراتش را از زیر زبانش بیرون بکشم.
6-تا آن زمان، روبهروی صفحه سفیدی که بیصبرانه در انتظار پر کردنش هستم،مینشینم. با او طوری حرف میزنم که گویی با بهترین دوستم یا با یکی ازنوههایم صحبت میکنم.
7- هنگامی که پیشنویس ابتدایی یک فصل را نوشتم- من خیلی ریز مینویسم تا مجبور نباشم ورق بزنم و با صفحه سفید بعدی مواجه شوم- کلر آن را در نرمافزار واژهپرداز وارد میکند،پرینت میگیرد و گاهی نظراتش را به آن اضافه میکند.
8- وقتی غرق یک داستان هستم، گویی هنگام نوشتن آن را زندگی میکنم، واقعاًنمیدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد. سعی میکنم چیزی را به آن تحمیل نکنم،نقش قادر مطلق را بازی نکنم.
9- هنگامی که پیشنویس اولیه کتاب به پایان رسید، با صدای بلند آن را برای خودم میخوانم. آوای آن اهمیت بسیاری دارد.
10- پس از هر ویرایشی، هر قدر هم که دقیق باشد- من در این مورد خیلی خوشاقبال بودهام- ابتدا با بدخلقی به آن نگاه میکنم، بعد آرامتر میشوم و با آن رابطه بهتری برقرار میکنم، و یک سال بعد کتابم در دستانم است.