نابینا و فلج
در یکی از شهرهای آسیا، دو بدبخت زندگی می کردند. یکی نابینا بود و دیگری از پا فلج. هر دوی آن ها بی چیز بودند. آن قدر بی چیز که هر روز به درگاه خدا برای گذراندن زندگی دعا می کردند.
چنین زندگی بی لطفی چه فایده دارد؟
روزی اتفاقی افتاد. مرد نابینا که برای گدایی به بازار رفته بود، صدای مرد فلج را شنید و ناله هایش قلب او را به درد آورد.
او برادری هم درد یافته بود. پس در کنارش نشست و با هم شروع به صحبت کردند. همین چند ساعت برای دوست شدن آن ها کافی بود.
مرد نابینا پیشنهاد داد: من دردهای خود را دارم و تو مال خود را! آن ها را با هم یکی کنیم تا کمتر وحشتناک باشند.
مرد فلج پاسخ می دهد: افسوس، من نمی توانم حتی یک قدم بردارم. و تو هم نابینا هستی. پس جمع بدبختی های ما به چه کار می آید؟
نابینا می گوید:
بسیار بسیار ساده است.
ما دو نفر هر آن چه لازم است داریم: من پا دارم و تو چشم. من تو را حمل می کنم و تو راهنمای من خواهی بود. من به جای تو قدم برمی دارم و تو به جای من می بینی.
پس از چند دقیقه با هم توافق کردند.
و در حالی که لبخند زیبایی چهره شان را درخشان کرده بود، به سوی سرنوشت تازه راه افتادند.
درکارگاه فیلسوف
قدرت انسان در کمک به هم نوع نهفته است.
بسیاری از مورخان دوره ی قبل از تاریخ باور دارند که اگر این مخلوق ضعیف و بی سلاح توانسته از همه ی حیوانات پیشی بگیرد، به خاطر حس مسئولیت همبستگی با همنوعش است.
و آیا ما امروزه تمایل نداریم این حس را به فراموشی سپاریم؟
آیا حس همبستگی شخصی است؟ نباید در بین مردم وجود داشته باشد؟
در زمان فعلی، کشور ما، جامعه ی ما، چگونه به این مسئله می پردازد؟
[av_button label=’فروشگاه انتشارات او : داستان های فلسفی جهان 1′ link=’product,1472′ link_target=” size=’medium’ position=’center’ icon_select=’no’ icon=’ue800′ font=’entypo-fontello’ color=’theme-color’ custom_bg=’#444444′ custom_font=’#ffffff’ admin_preview_bg=” av_uid=’av-1w9w65′]