کتاب حاضر، جلد دوم از « داستان های فلسفی جهان »، مشتمل بر افسانههاي ساده و آموزنده از حکايتهاي شرق و اساطير غرب است. عنوان برخي از افسانهها عبارتند از: «زور گاو»، «شاگرد جادوگر»، «تار نقرهاي»، «مرد خسيس»، «الاغ فهميده»، «قدرت هنر»، «بهترين آرزوها» و … . در خلاصة افسانة «شاگرد جادوگر» آمده: جادوگری، شاگردي داشت که خود را بسيار زيرک ميپنداشت. روزي استاد به شهر رفت و از شاگرد خواست تا در غياب او زمين را شستشو دهد. شاگرد که خود را قادر به اداي وردهايي ميدانست که از استاد شنيده بود، با وردي جارو را به حرکت درآورد و جارو از چشمه با سطل، چند بار آب آورد و تمام زمين پر از آب شد. از آنجايي که شاگرد ورد ساکن کردن جارو را نميدانست، با تبر آن را تکه تکه کرد. هر قسمت از جارو، هيولايي شد که با سطل به چشمه ميرفتند و آب به روي زمين ميريختند. تمام خانه را سيل گرفت و شاگرد در حال غرق شدن بود که استاد سر رسيد و اوضاع را با وردي رو به راه کرد. شاگرد نيز، از اين عمل خود درس بزرگي گرفت. در پايان هر افسانه، نتيجهگيري و تحليلي از داستان نيز ذکر شده است. ( از سایت خانه کتاب )
داستان های فلسفی جهان
جلد دوم داستان های فلسفی همچون جلد اول شامل افسانه های ساده و پرمغزی است که از میان حکایات شرقی و قصه ها و اساطیر غربی انتخاب شده است.
آنچه این داستان ها را از سایر قصه ها ممتاز میکند این است که داستان های فلسفی شما را به تفکر و تامل وا می دارد و پرسش هایی ناگزیر در ذهن شما ایجاد میکند. کارگاه فیلسوف در کنار هر داستان می کوشد تا برخی از این سوالات را مطرح کند و یافتن پاسخ و طرح سوالات دیگر را بر عهده شما می گذارد.
این داستانها برای هر کسی که از داستان و حکایت و افسانه چیزی فراتر از سرگرمی میجوید و از سؤال کردن و اندیشیدن پرهیز ندارد، حرفی دارد.
باور نمیکنید؟ کتاب را باز کنید و صفحهای از آن را بخوانید.
قدرت هنر :
در روزگاران قدیم، نقاشی خارق العاده در چین زندگی می کرد. او همه ی عمرش، را به ستایشِ زیباییِ طبیعت بکر کشورش سپری کرده بود و هیچ چیز دیگری به جز آن برایش به حساب نمی آمد. نقاشی هایش مانند خودِ زندگی بودند. افسوس که پس از مرگ امپراتور کهنسال، سربازان او را بازداشت کرده و به کاخ امپراتور جوان بردند. نقاش پیر نمی دانست به چه جرمی او را به آنجا برده اند. ولی وقتی به حضور امپراتور رسید چشم های او را آکنده از نفرت یافت. امپراتور به او گفت: تا به امروز، در این کاخ، که از آثار تو پوشیده شده چون پدرم آن ها را بسیار دوست می داشته، زیسته ام. و به واسطه ی نقاشی های تو، از کودکی، توانستم زیبایی کوه، گل، رود… را بشناسم. هنر تو همه ی رؤیاهای کودکی مرا سیراب کرد. پس از مرگ پدرم، بالاخره توانستم این کاخ را ترک کنم و همه ی این چیزها را از نزدیک به چشم ببینم. برای همین است که تو را نفرین می کنم؛ زیرا دنیایی که می بینم به گَرد رؤیاهایی که نقاشی های تو در من زنده کرده بود، نمی رسد. تو مرا از دنیا زده کردی. برای تنبیه ات چشمانت را از حدقه درمی آورم و دستانت را قطع خواهم کرد. ولی پیش از آن، می خواهم تابلوی ناتمامی را تمام کنی. و اگر چنین نکنی تمامی نقاشی هایت را خواهم سوزاند. سپس از درون صندوق، کاغذی لوله شده درآورد و به نقاش داد. نقاش نگاهی به کار خودش انداخت.
تاریخ آن طراحی به سال های جوانیش باز می گشت و تصویری از دریای چین بود که بر فراز آن آسمانی وسیع و آبی دیده می شد.پس آن گاه، نقاش قلم مو به دست گرفت و موج های بلندی را بر دریا نقاشی کرد. سپس قایقی از بامبو کشید. بعد هم جلوی چشمان متعجب امپراتور و درباریان، به داخل قایق پرید و پارو زنان در افق ناپدید شد.
( براساس حکایت چینی ) مارگریت یورسونار برگردان معرکه ای از این حکایت را در مجموعه ی چطور وانگ فوُ نجات پیدا کرد،آورده است
این حکایت به مثابۀ سرود آزادی هنرمندی است که هیچ چیز نمی تواند به زنجیرش کشد یا زندانی اش کند. فلاسفه معتقدند که هنر تنها عرصه ای است که در آن حقیقتاً آزادی وجود دارد.
شما چه فکر می کنید؟ هنگامی که نقش می کنید، می رقصید یا داستان و نوایی خلق می کنید، چه احساسی دارید؟
نی و چنار :
کودک و دیوژن :